ام ایمن پرستار پیامبر (ص) آمد و گفت : ای ابوبکر چه زود حسد و نفاق خود را ظاهر ساختید ! عمر دستور داد تا او را از مسجد بیرون کردند و گفتند :ما را با زنان چه کار است !؟
بریده اسلمی برخاست وگفت :ای عمر آیا بر برادر پیامبر و پدر فرزندانش حمله مکنی؟ تو در میان قریش همان کسی هستی که تو را آن طوری که باید می شناسم ! آیا شما دو نفر همان کسانی نیستید که پیامبر (ص) به شما فرمود : نزد علی بروید و بعنوان امیر المومنین بر او سلام کنید ؟ شما هم گفتید : آیا از امر خدا و امر رسولش است ؟ فرمود :آری.
ابوبکر گفت : چنین بود ولی پیامبر بعد از آن فرمود :برای اهل بیت من نبوت و خلافت جمع نمی شود ! بریده گفت : بخدا قسم پیامبر این را نگفته است .بخدا قسم در شهری که تو در آن امیر باشی سکونت نمی کنم .عمر دستور داد تا او را هم زدند و بیرون کردن!